. این کتاب داستان دختربچهای به نام لایلا است که به همراه برادر کوچکش در یک خانۀ نیمه ویران زندگی میکنند، لایلا میداند زندگیشان طبیعی نیست و باید از پس خودش و برادرش بربیاید اما تلاش میکند فقر و تنهاییشان را پنهان کند.
او سعی میکند مرتب باشد اما خودش و برادرش همیشه کثیف هستند و بو میدهند، او گاهی برادرش اندی را به استخر یک مجتمع میبرد و کمک میکند او بازی کند و خودش را بشورد و بعد به خانه برگردند. مادر لایلا و اندی معتاد است و کم پیش میآید به خانه بیاید.
لایلا فقط یک دوست به نام کریستی دارد که به خانهاش میرود. او با مادر و ناپدریاش زندگی میکند و تصوری از فقر و رنج لایلا ندارد، اما بت مادر کریستی کمکم متوجه شرایط غیرعادی زندگی لایلا میشود تصمیم میگیرد به او کمک کند. او اول لایلا را به خرید میبرد تا چند دست برایش لباس بخرد و بعد کمکم سعی میکند به او نزدیک شود و شرایط زندگیاش را درک کند.
.
.
«ببین لایلا. تو دختر بزرگی هستی و کسی نمیخواد مانع استفادهٔ تو از اینترنت بشه. تا اینجا که برات خوب بوده و باید یاد بگیری با اون نوع توجهی که جلب کردی، کنار بیای. فقط یادت باشه عقیدهٔ هیچکسی دربارهٔ تو به اندازهٔ عقیدهٔ خودت دربارهٔ خودت مهم نیست. ا
گه کسی تهدیدت کرد یا ترسوندت، به یه بزرگتر بگو؛ ولی بذار بقیهٔ چیزها بگذره و بره. واقعاً اهمیتی نداره.» هر دو به من نگاه میکردند و من نمیدانستم چهکار باید بکنم. امکان ندارد والدین واقعی اینطوری با بچههایشان حرف بزنند.
این شبیه بدترین قسمت از یک برنامهٔ تلویزیونی خانوادگی بود؛ همانهایی که سعی دارند چیزی به آدم یاد بدهند. ما آنجا مثل خانوادهای در آشپزخانه صبحانه میخوردیم. زندگی واقعی همین است؟ من در آنجا قرار بود چه کسی باشم؟
.