مطالب علمی روانشناسی

مطالب علمی روانشناسی

سلام به وبلاگ ما خوش اومدین . در اینجا میخوایم کلی مطلب روانشناسی بهتون منتقل کنیم که مطمعنا در تمامی مراحل زندگیتون به دردتون میخورن.
مطالب علمی روانشناسی

مطالب علمی روانشناسی

سلام به وبلاگ ما خوش اومدین . در اینجا میخوایم کلی مطلب روانشناسی بهتون منتقل کنیم که مطمعنا در تمامی مراحل زندگیتون به دردتون میخورن.

داستان زن گرفتن دایی ام به واسطه مادرم

داستان زن گرفتن دایی ام به واسطه مادرم


یکی از دایی‌هام به‌واسطه‌ی مادرم از محل ما زن گرفت و عروسی هم قرار شد دریک تالار شیکی که تازه افتتاح شده بود در همون محله برگزار بشه،
ده یازده ساله بودم، وقتی روز و ساعت مشخص شد و کارتها پخش شد منم برای پز دادن و لوطی‌گری اومدم محل و به همه بچه‌ها گفتم پاشید فلان‌روز فلان‌ساعت شیک و پیک کرده بیاید فلان تالار، عروسی داییمه بخور بخوره و بزن برقص!
اون موقع دوره سازندگی بود، ما بچه‌ها پاپتی و گشنه و کباب ندیده بودیم و روی هوا این پیشنهادها رو میزدیم.
روز عروسی آزان تیزان شده راهی سالن شدم با کت شلوار و کراوات،
وقتی رسیدیم بچه‌ها رو دیدم که با گرمکن و کتونی‌های پاره پوره فوتبالی و قیافه‌های خاکی که با یک شستن سرپایی خواستن تمیز نشونش بدن دوتا میز بزرگ رو اشغال کردن و سالن رو گذاشتن روی سرشون، داوودگربه رفیقم دم گرفته بود "خیلی ناشکری نکن هیچ کجا تهرون نمیشه" و مابقی جواب میدادن "چرا نمیشه چرا نمیشه".

  

با دیدن این وضع دایی بزرگم که شخصیتی اداری و تکنوکرات داشت و خرپول فامیل محسوب میشد با تعجب اشاره کرد که اینا کی‌ان دیگه اینارو کی گفته بیاد؟
دایی کوچیکه به من اشاره کرد و گفت "آقا امیده دیگه عادت داره مارو غافلگیر کنه" و دایی بزرگه با شنیدن این جمله غضب کرد و با همون لحن مخصوصش که صداشو آروم و جدی میکرد بهم گفت "آقای عزیز ما آبرو داریم شما چرا بدون هماهنگی کاری رو انجام میدی؟
ببرشون بیرون یک خرده میوه شیرینی بهشون بده بفرستشون برن" نفسم گرفت، رفتم سمت بچه‌ها که پر از خنده و ترانه بودن، پاهام یاری نمیکرد فکر اینکه اونها رو از سالن بیرون کنم قلبم رو مچاله کرده بود و تازه خجالتی که باید فردا توی مدرسه بکشم و دیگه سرمو جلو بچه‌ها نمیتونم بلند کنم،
رسیدم به میز بچه‌ها و یکیشون گفت "پسر عجب سالنی" یکیشون گفت "شام چی میخوان بدن،کبابه؟"
یکی دیگه گفت "ارکستر هم هست؟"
منم نگاهشون میکردم که چطور بگم پاشید برید ما آبرو داریم! از پنجره‌، بابا رو بیرون سالن دیدم که سیگار میکشید و با چندنفر میگفت و میخندید،
اگه راهی باشه شاید اون بتونه انجامش بده، همونطور که دایی بزرگه مشغول خوش و بش با مهمانها بود دویدم بیرون بابا رو صدا زدم "بابا، دایی میگه رفیقاتو بگو برن، گناه دارن آبروم میره یک کاریش بکن" بابا باهمون بیخیالی آرامبخش همیشگیش گفت "نگران نباش، الان میرم بهش میگم"
اما من میترسیدم دیر بشه و یکی از دایی‌ها بره به بچه‌ها یک چیزی بگه " بابا تروخدا الان برو بگو آبروم میره گناه دارن" سیگارشو انداخت و رفت توی سالن و با دایی شروع کرد صحبت..
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد